دنگ دنگ ساعت...

گفت و گوی تنهایی

دنگ...،دنگ...

لحظه ها می گذرد

آنچه بگذشت نمی آید باز

قصه ای هست که هر گز دیگر

نتواند شد آغاز

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است

تند بر می خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد،آویزم

آنچه می ماند از این جهد به جای:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می ماند:

نقش انگشتانم.


دنگ...

فر صتی از کف رفت.

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر

وا رهانیده از اندیشه من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوند با فکر زوال.


پرده ای می گذرد

پرده ای می آید

می رود نقش پی نقش دگر

رنگ می لغزد بر رنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ:

دنگ...،دنگ...،

دنگ...

سهراب سپهری



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 2 تير 1392برچسب:,ساعت 12:35 توسط حسین| |

Design By : Mihantheme